غروب جمعه = امید و انتظار

بانو همواره چشم به آسمان داشت و به دهان‌ پدر. زیرا از زبان پدر راه‌های آسمان گشوده می‌گشت.

بانو فرمود: فرزندانم حسن، حسین بر بلندای بام روید و هنگامی که نیمی از خورشید به سمت مغرب نزدیک می‌شود مرا آگاه کنید تا دعا کنم.

مادر! چرا در این زمان می‌خواهید دعا کنید؟

بانوی جهانیان فرمود: شنیدم رسول خدا(صلی الله علیه و آله) گفت که به یقین در روز جمعه ساعتی است که ممکن نیست شخص مومن از خدای عزوجل امر و کار خیری را درخواست کند مگر این که به او ارزانی می‌کند. به پدرم عرض کردم: ای رسول خدا! این ساعت چه موقع است؟

فرمودند: زمانی که نیمی از خورشید به سمت غروب نزدیک شود.

آری این خاندان از روز نخست با عصر جمعه همدل و همراه بوده‌اند!

و عصر هر جمعه، منتظر قدم و دعای این بزرگواران است.

آری، تاریخ منتظر این خاندان بوده و خواهد بود.

و برترین دعای عصر جمعه تعجیل در ظهور منتظر است.

............ به حال چشم تَرم بی‌قرار می‌خندم

به حال این دل پر از شرار می‌خندم

نیامدی تو و بدجور حال من خوش نیست

عجیب نیست که بی‌اختیار می‌خندم

ز سوز آتش این انتظار می‌پوسم

به حال و روز خودم زار زار می‌خندم............

کویر غیبت

........... پس چه خواهد کرد پروانه در غیبت شمع و چه سازد آن پر سوخته در فراق شعله عشق ، و چگونه صحبتِ گل را به فراموشى سپارد و بلبل چگونه شور سر دهد و آن گمشده تاریک سراى غیبت ؛ راه از که جوید و در کدامین منزل آرام گیرد .

آنانکه در محضر نور نشسته اند حال و هواى تاریکى را مى دانند و آنها که لذّت حضور را چشیده اند طعم تلخ هجران را درک مى کنند .

چه بسیار دل سوخته اى که در فقدان آب گوارا در حیرت و حزن به سر مى برد ............

................ شب سرد غیبت هنگامه به چاه افتادنهاست ، شب سرد غیبت گاه لرزیدنها و ترسیدنهاست ، شب سرد غیبت بحبوحه گریستنها و نالیدنهاست ، و شب سرد غیبت وقت بى خوابى و بى آسایشى است ، شب سرد غیبت زمان رنجورى پروانه هاست ، پروانه گانى که در جستجوى نورند نه چون خفّاشان کور ...

شب سرد غیبت را نمى توان معنى کرد مگر در پگاه ظهور ، آنگاه که به تماشاى سپیده دم مى نشینیم ، خواهیم گفت که دیشب چه بود و چگونه گذشت .............  

                                                                       محمد حسن شاه آبادی

گل صد برگ

ای عبید این گل صد برگ بر اطراف چمن

هیچ دانی که سحرگاه چرا می خندد

با وجود گره غنچه و تنگی دل او

حکمتی هست نه از باد هوا می خندد

چون ثبات فلک و کار جهان می بیند

به بقای خود و بر غفلت ما می خندد  

عبید زاکانی 

برگهای سوخته

یه فرق اساسی که مغز آدمیزاد با کامپیوتر داره اینه که وقتی از یه سری اطلاعات های کامپیوتر استفاده نمیشه اطلاعات جدید جایگزین میشه اما مغزم انسان ........... کاش مغز ما آدم ها تو اموری که بد و نفرت انگیز هستن مثل کامپیوتر عمل می کرد و .............. اما حیف که برعکس خاطرات بد بهتر تو ذهن آدم می مونه   

ای کاش فقط چیزای خوب تو ذدهن آدم می موند نه ....................  

سنگ شکاف می کند در هوس لقای تو 

جان پر و بال می زند در طرب هوای تو  

عشق درآمد از درم دست نهاد بر سرم  

دید مرا که بی توام گفت مرا که وای تو

آدمی طرفه معجونی است  

وز فرشته سرشته وز حیوان  

گر کند میل این شود به از این  

ور کند میل آن شود پس از آن

حکایت فاصله‌ها

درباره ی سید مرتضی آوینی گمان می‌کردم که فاصله‌ای نیست یا فاصله‌ی‌ کمی است میان من و تو.

احساس می‌کردم که دوقلوی هم‌زادیم که با چند قدمی پس و پیش راه می‌رویم. افق نگاهمان یکی است و توش و توان رفتنمان هم کم و بیش یکی.

وقتی در خلوت‌های انسمان، تو را به الحاح پیش می‌راندم و نماز را به امامت تو می‌خواندم و به نیاز تو اقتدار می‌کردم، با خودم می‌گفتم: کسی که یک سر و گردن بالاتر است، کسی که چند قدم پیشتر است، باید پیشتر بایستد، باید راشد و راهبر و امام این کاروان دو سالکه باشد.

و من خیال می‌کردم که فاصله‌مان همین چند وجبی است که تو پیشتر ایستاده‌ای .

وقتی شنیدی از کاری اجرایی کناره گرفته‌ام. گفتی: خوش به حالت برادر! که توانستی رها کنی خودت را از کارهای اجرایی. برای من هم دعا کن.

گفتم: همیشه دعاگوی توام، ولی خودت هم باید بخواهی.

ادامه مطلب ...