به نام او
تو چند تا پست قبلی خواهرم یک کامنت گذاشته بود که دیدم واقعا حیفه اگه به عنوان پست قرارش ندم . راستی شعر هم از پدر شعر نو هستش :
می تراود مهتاب
می درخشد شبتاب
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند.
نگران با من استاده سحر
صبح می خواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر
در جگر لیکن خاری
از ره این سفرم می شکند .
نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کِشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا ! به برم می شکند .
دستها می سایم
تا دری بگشایم
بر عبت می پایم
که به در کس آید
در و دیوار بهم ریخته شان
بر سرم می شکند .
می تراود مهتاب
می درخشد شبتاب
مانده پای آبله از راه داز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش دست او بر در ،می گوید با خود :
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند
من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم
لطفها میکنی ای خاک درت تاج سرم
دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگو
که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم
همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس
که دراز است ره مقصد و من نوسفرم
ای نسیم سحری بندگی من برسان
که فراموش مکن وقت دعای سحرم
خرم آن روز کز این مرحله بربندم بار
و از سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم
حافظا شاید اگر در طلب گوهر وصل
دیده دریا کنم از اشک و در او غوطه خورم
پایه نظم بلند است و جهانگیر بگو
تا کند پادشه بحر، دهان پر گهرم
"حافظ"
به هر گل میرسم میبویم او را
گل من نی بود این و نه آنست
گل من مهدی صاحب زمان است
دلم اندر هوایش میزند پر
شرر افکنده بر جانم چو آذر
خوش آن روزی که با شم یاور او
بمانند گدایان بر در او
خوش آن روزی که من پروانه باشم
فدای آن گل یکدانه باشم
خوش آن روزی که من بر عهد دیرین
نثار او کنم این جان شیرین
الا ای گل کجایی جان فدایت
چه باشد گر که گردم خاک پایت
ز درد انتظارت جان به لب شد
تن فرسودهام در تاب و تب شد
بسی رفتند و مردند از فراقت
ندیدند در جهان آن روی ماهت
"نبوی گرگانی"
آقا بیا تا زندگی معنا بگیرد
شاید دعای مادرت زهرا بگیرد
آقا بیا تا با ظهور چشمهایت
این چشمهای ما کمی تقوا بگیرد
آقا بیا تا این شکسته کشتی ما
آرام راه ساحل دریا بگیرد
اقا بیا تا کی دو چشم انتظارم
شبهای جمعه تا سحر احیا بگیرد
پایین بیا خورشید پشت ابر غیبت
تا قبل از آن که کار ما بالا بگیرد
آقا خلاصه یک نفر باید بیاید
تا انتقام دست زهرا را بگیرد
"علی اکبر لطیفیان"
تقدیم به
روان پاک مادر،سجّاده نشینم
که با پاکی قدومش
وصفای وجودش
سنگینی سکوتش
نجابت وغرورش
با زمزمۀ کلامش
وبا جسم نحیفش
در جذبه محراب ذکر و عبادت
خلوت ودعا
گستره وسیع جنّت بود
وراه ورسم دعا کردن را بر من بیاموخت.
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد ، داد زد و بد و بیراه گفت ، خدا سکوت کرد ، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت ، خدا سکوت کرد ، آسمان و زمین را به هم ریخت ، خدا سکوت کرد . به پر و پای فرشته و انسان پیچید ، خدا سکوت کرد ، کفر گفت و سجاده دور انداخت ، خدا سکوت کرد ، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد ، خدا سکوتش را شکست و گفت : عزیزم ، اما یک روز دیگر هم رفت ، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی ، تنها یک روز دیگر باقی است ، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن.
لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد؟ ...
خدا گفت : آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمییابد هزار سال هم به کارش نمیآید ، آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت : حالا برو و یک روز زندگی کن.
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید ، اما میترسید حرکت کند ، میترسید راه برود ، میترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد ، قدری ایستاد ، بعد با خودش گفت : وقتی فردایی ندارم ، نگه داشتن این زندگی چه فایدهای دارد ؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم.....
آن وقت شروع به دویدن کرد ، زندگی را به سر و رویش پاشید ، زندگی را نوشید و زندگی را بویید ، چنان به وجد آمد که دید میتواند تا ته دنیا بدود ، می تواند بال بزند ، میتواند پا روی خورشید بگذارد ، می تواند ....
او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد ، زمینی را مالک نشد ، مقامی را به دست نیاورد ، اما ......
اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید ، روی چمن خوابید ، کفش دوزکی را تماشا کرد ، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمیشناختند ، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد ، او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد ، لذت برد و سرشار شد و بخشید ، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.
او در همان یک روز زندگی کرد . فردای آن روز فرشتهها در تقویم خدا نوشتند : امروز او درگذشت ، کسی که هزار سال زیست ! زندگی انسان دارای طول ، عرض و ارتفاع است ؛ اغلب ما تنها به طول آن می اندیشیم ، اما آنچه که بیشتر اهمیت دارد ، عرض یا چگونگی آن است .
امروز را از دست ندهید ، آیا ضمانتی برای طلوع خورشید فردا وجود دارد !؟
همسفر خورشید که باشی حتی غروب آغاز طلوعی دوباره است
بزرگ باش و عمیق ! دریا حتی بعد از طوفان هم دریاست .
غولها از درون چراغ جادو بیرون می آیند
مهربانی را وقتی دیدم که کودکی خورشید را در دفتر نقاشیش سیاه می کشید تا پدر کارگرش زیر نور آفتاب نسوزد !!!!!!
امام عصر ( عج ) در توقیع خود به شیخ مفید فرمودند : هیچ یک از خبرهای شما از ما پوشیده نیست ........ ما نسبت به رعایت حال شما اهمال نمی کنیم و یاد کردن شما را فراموش نمی کنیم ......... ( آیا ما یاد ایشان را فراموش نکرده ایم ؟! )
ملت عشق از همه دینها جداست * عاشقان را مذهب و ملت خداست
بسم رب الشهدا
و ......... خرمشهر آزاد شد !!!!!!!
امروز بزرگ مردانی همچون همت ها و شیر مردانی همچون باکری ها و دلیر مردانی همچون زین الدین ها حماسه آفریدند !!!!!!! طبق تحقیقات به عمل آمده توسط فرماندهان عملیات بیت المقدس ، رود کارون در طول سال فقط یک شب به دور از جزر و مد و تقریبا به دور از تلاطم همیشگی بوده !!!!!!!! و این خود نقطه قوتی برای ما بود ! قابل ذکر است که جزر و مد رود کارون مانع از زدن پل بر روی رود می شده است !!!!!!!! حال آنکه با آن تجهیزات واقعا حماسه آفریدند !!!!!!!!!! و .............. روحشان شاد !!!!!!!!