دیریست که ما منتظر روى تو هستیم
ما بند نجابت به تن اسم تو بستیم
دیریست که دلداده ما خانه نشین است
جاى قدمش بوسه به صد چاک زمین است
پلک دلم امشب به نبودت پر درد است
این فصل کبود از غم هجران تو سرد است
اى ساقى دلهاى جهان مست نگاهت
این ماه فرومانده زچشمان سیاهت
دیریست که ما منتظر و خانه بدوشیم
وقتى که قمر نیست همه تار و خموشیم
اى صاحب این ثانیه ها پس تو کجایى
فهمیده ام این جمعه گذشت و نمى آیى
دیریست که در جمعه همه مست غروبیم
از ناله پریم و غزل سنگ و رسوبیم
اى نام تو شیرین به لبان و دل سارا
کى وصف جمال تو بگفته است مسیحا
سارا رمضان زاده
صف بیارایید رندان! رهبر دل آمده
جان برای دیدنش، منزل به منزل آمده
بلبل از شوق لقایش، پر زنان بر شاخ گل
گل ز هجر روی ماهش، پای در گل آمده
طور سینا را بگو: ایام «صعق» آخر رسید
موسی حق در پی فرعون باطل آمده
بانگ زن بر جمع خفاشان پست کور دل
از ورای کوهساران، شمس کامل آمده
بازگو اهریمنان را فصل عشرت بار بست
زندگی بر کامتان، زهر هلاهل آمده
دلبر مشکل گشا از بام چرخ چارمین
با دم عیسی برای حل مشکل آمده
غم مخور، ای غرق دریای مصیبت غم مخور
در نجاتت، نوح کشتیبان به ساحل آمده
منبع:
دیوان امام خمینی، ص 178
آیا مجالی برای سر در جیب تفکر فرو بردن مانده است؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!
به حال چشم تَرم بیقرار میخندم
به حال این دل پر از شرار میخندم
نیامدی تو و بدجور حال من خوش نیست
عجیب نیست که بیاختیار میخندم
ز سوز آتش این انتظار میپوسم
به حال و روز خودم زار زار میخندم
پرندهای که نمکگیر دام و دانه شده
پریده است برای چه کار؟ [میخندم]
غزل سرود ز مدح تو بلبلی عاشق
ادامه مطلب ...در سرم عشق تو ای یار همانست همان
در دلم حسرت دیدار همانست همان
شعله آتش سودای تو در سر باقی است
دل سوزان شرربار همانست همان
غم و اندوه فراق تو همانست که بود
زاری دیده خونبار همانست همان
در دلم صبر دگر نیست همین بود همین
جورت ای شوخ جفاکار همانست همان
تیر مژگانت همان خون دلم میریزد
ستم غمزه خونخوار همانست همان
چشم مست تو همان راهزن دل و دینست
فتنه نرگس خمّار همانست همان
شربت نوش دهان تو همان روحفزاست
هم دوای من بیمار همانست همان
شیوه ناز و تغافل که تو را بود بجاست
ستم و جور ز اغیار همانست همان
دم به دم عشق توام رو به ترقی دارد
زان که حسن تو درین کار همانست همان
دیده فیض به وصلت نگران است هنوز
حسرت چشم گهربار همانست همان
ملا محسن فیض کاشانی قدسسره
ما منتظریم از سفر برگردی
یک روز شبیه رهگذر برگردی
با کاسه آب و مجمری از اسپند
ما آمدهایم پشت در برگردی
وقتی سر شب که رفتنت را دیدیم
گفتیم نمیشود سحر برگردی
ما منتظر توایم آقا نکند
یک جمعه غروب بی خبر برگردی
من گوشه نشین کوچه برگشتم
ای کاش که از همین گذر برگردی
پرواز نمیکنیم از اینجا باید
در فصل نبود بال و پر برگردی
وقتش نرسیده است ای مرد ظهور
با سیصد و سیزده نفر برگردی؟!
"علی اکبر لطیفیان"
خاموشتر از چراغ مرگیم
روشنتر از آفتاب کجایى؟
عقربکهاى ساعت، تا کى به گرد خود گردند، بیهوده در صفحه غیبت.
در گرگ و میش سحرگاه، پایان دروغ را انتظار مىکشیم.
آن روز که بیایى، جهان براى خوشبختى ما تنگ است.
آغاز و فرجام خویش را در تو مىجوییم.
این گریه را پایانى است اگر، اشک راه خود را بداند و بر هر دامانى نریزد.
پوست را بادام و سال را ایام و زیستى را کام و بودن را نام تویى.
من کیستم؟ تو کیستى؟ من اینک نه آنم که بودم. تو همچنان آنى که بودى.
مگذار که بگویم در تن من، امید را به خاک سپردند و سنگى صنوبرى شکل بر سر آن نهادند.
هیچیم هیچ، بىتو اى همه کس، همه چیز، همه جا، همه وقت، همه عمر...
دلى داریم به پریشانى دود; سرى داریم به حیرانى رود; چشمى به گریانى ابر; غمى به وفادارى بخت. نه اقبال خوشایندى، نه مرگ ظفرمندى.
رفتن، یعنى غیبت، آمدن، یعنى ظهور. بودن یعنى انتظار. کار یعنى سالنامه عمر را ورق زدن. سیاست، یعنى به لبخند تو خندیدن. حکومت، یعنى زیر پاى تو فرش گستردن. عاشورا، یعنى غمهاى تو. محرم، یعنى دمیدن مهتاب فراق. این است معناى حقیقى کلمات.
عریضهها را چاه به کجا مىبرد؟ آیا او هم...
سر و دست مىشکند غول فراق: ما به جنگ مگسها بسیجیدهایم.
اگر نه یک دم هماواز توییم، مگر چنگ ناساز تو نیستیم؟
خوشا آن در که به روى تو هر روز مىخندد.
رضا بابایى - نشریه موعود
کاش از لطف شبی یاد ز ما میکردی
یاد از عاشق افتاده ز پا میکردی
کاش بیمار فراقت که ز پا افتاده
با نگاه ملکوتی تو دوا میکردی
کاش میآمدی با یک نظر ای نخل امید
گره از کار من زار تو وا میکردی
کاش یک شب تو برای فرجت مالک من
با دل سوخته خویش دعا میکردی
همچو باران به سر شیعه بلا میبارد
کاش میآمدی و دفع بلا میکردی
پرچم ظلم برافراشته شد در همه جا
کاش تو پرچمی از عدل بپا میکردی
کاش یک روز رضایی ز وفا
مهدی فاطمه از خود تو رضا میکردی
"سید عبدالحسین رضایی نیشابوری"
نه چنان به گرد کویت، من نا صبور گردم
که گر آستین فشانى، چو غبار دور گردم!
من خسته در فراقت به کدام صبر و طاقت
به ره فراغ پویم، ز پى حضور گردم؟
مَهل آن که خاک سازد اجلم به ناتمامى
تو بسوز همچو شمعم که تمام نور گردم
من اگر به خلد یابم ز تو جنس آدمى را
ز قصور طبع باشد که خراب حور گردم
به نیاز همچو (اهلى) سگ مى فروش بودن
به از آن که مست بارى ز مى غرور گردم
"اهلى شیرازى"