اگر لامپهای کم مصرف بشکند، فوری بمدت حداقل 15 دقیقه اتاق را ترک کنید

در این لامپها از جیوه استفاده میشود که سمی میباشد و به همین دلیل باید در مورد استفاده از آن دقت عمل داشته باشید. بنا به گزارش بی بی سی در سال 2008 خطر موقعی حاد میشود که چند تا لامپ در یک محیط بسته و بدون تهویه همزمان بشکنند. جیوه ماده ایی است که در مغز جمع میشود و میزان بالای آن خطرات سلامتی به همراه خواهد داشت. اگر فردی یکبار در معرض جیوه قرار گرفته است باید سعی کند که دیگر تکرار نشود زیرا این میتواند باعث شروع بیماریها باشد.

حال چه باید کرد؟ بعد از شکستن لامپ بلافاصله اتاق را برای مدت حداقل 15 دقیقه ترک کنید و به دیگران هم هشدار بدهید

برای تمیز کردن از جارو برقی استفاده نکنید تا میزان سرایت جیوه به اتاقهای دیگر کم شود.

این لینک خبر سایت بی بی سی در همین مورد میباشد:

http://news.bbc.co.uk/2/hi/7172662.stm

هنگام جمع آوری از دستکش استفاده کنید و محتویات را در یک پلاستبک بریزید و سر آن را خوب ببندید. از انجاییکه جیوه سمی است باید بسته را به جایی برد که قابلیت از بین بردن صحیح آن وچود دارد. از آنجاییکه در حال حاضر در ایران مرکزی برای تحویل گرفتن اینگونه مواد سمی وجود ندارد, باید خودتان این مسولیت را بپذیرید و کاری کنید که بسته بصورت امنی به محل جمع آوری زباله در خارچ از شهر انتقال پیدا کند و از محیط مسکونی دور شود. این را هم فراموش نکنید که رفتگران زحمتکش را از خطراتی که با آن مواجه هستند آشنا کنید و این را وظیفه انسانی خود بدانید که دیگری قربانی حادثه ایی که برای شما پیش آمده است نشود. ما باید از مسولین کشورمان بخواهیم که مراکز ایمنی جهت جمع آوری مواد سمی را هر چه زودتر بوجود بیاورند. در کشور کوچکی مانند اتریش این مراکز به تعداد زیادی وجود دارد و حتی درسطح روستا ها بیش از دو دهه است که مشغول به فعالیت هستند. این مراکز سالیانه جدول زمان بندی شده ایی را به درب خانه ها میفرستند و مشخص میکنند در چه تاریخ هایی کدامیک از مواد مشکل دار را جمع آوری میکنند. و مردم هم در همان ایام زباله های مشکل دار را به آن مراکز میبرند.

آن مراکز با واحدهای صنعتی که کارشان از بین بردن زباله های مشکل دار است در تماسند و هماهنگی های لازم جهت انتقال آن ها را  میدهند. به همین دلیل یک چدول زمان بندی شده برای سرعت بخشیدن در کار تهیه میشود و به اطلاع عموم میرسانند. 

در ضمن از جیوه در لامپهای نئون هم استفاده میشود و با این لامپها نیز باید مانند بالا عمل کرد.

مواد سمی دیگری  وجود دارد که در هر منزلی یافت میشود و آنها نیز باید در مراکز ایمن جمع آوری و نابود شوند از جمله اینها هستند:

انواع باطریها که دوربرمان زیاد است از باطری ساعت که به مچمان بسته ایم تا باطری چراغ قوه و باطری ماشین

یخچال و کولر که با گاز کار میکنند,

بعضی از قطعات کامپیوتر ها و دستگاه ها ی چاپ و دیگر وسایل الکترونیکی, اکثر این وسایل الکترونیکی از باطری های کوچک و قطعاتی استفاده میکنند که سمی هستند 

طبق گزارش بی بی سی دولت انگلیس قصد دارد از سال 2011 به بعد لامپهای معمولی را از رده خارج کند و لامپهای کم مصرف جایگزین آنها خواهند شد تا میزان آلودگی ناشی از گاز های مونو اکسید کربن را به میزان سالیانه 5 میلیون تن کاهش دهند.  

این متن را برای تمام کسانی که به آنها علاقه مندین و سلامتی آنها برای شما مهم است بفرستید

نمیدونم چقدر از آخرین یادداشتم میگذره اما الان تو سال ۹۰ هستیم و امیدوارم شروع سال جدید برا همه سال خوبی باشه

متن وصیت نامه شهید باکری

بسم الله الرّحمن الرّحیم
یا الله، یا محمّد ،‌یا علی یا فاطمه زهرا یا حسن یا حسین
یا علی یا محمّد یا جعفر یا موسی یا علی یا محمّد یا علی
یا حسن یا مهدی (عج) و تو ای ولی مان یا روح الله!
و شما ای پیروان صادق شهیدان.

خدایا!

چگونه وصیت نامه بنویسم در حالی که سراپا گناه و معصیت، و سراپا تقصیر و نافرمانیم؛ گرچه از رحمت و بخشش تو ناامید نیستم ولی ترسم از این است که نیامرزیده از دنیا بروم؛ رفتنم خالص نباشد و پذیرفتة درگاهت نشوم.

 یا رب! العفو .

خدایا! نمیرم در حالی که از ما راضی نباشی.

ای وای که سیه روی خواهم بود.

خدایا! چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی!

هیهات که نفهمیدم!

یا اباعبدالله شفاعت.

آه چقدر لذّت بخش است انسان آماده باشد برای دیدار ربّش! ولی چه کنم که تهیدستم. خدایا! تو قبولم کن!

سلام بر روح خدا، نجات دهندة ما از عصر حاضر، عصر ظلم و ستم ،‌عصر کفر و الحاد، عصر مظلومیت اسلام و پیروان واقعی اش.

  عزیزانم

اگر شبانه روز شکرگزار خدا باشیم که نعمت اسلام و امام را به ما عنایت فرموده باز کم است. آگاه باشیم که سرباز راستین و صادق این نعمت شویم. خطر وسوسه های درونی و دنیا فریبی را شناخته و بر حذر باشیم که صدق نیت و خلوص در عمل، تنها چاره ساز ماست.

 ای عاشقان اباعبدالله!

بایستی شهادت را در آغوش گرفت، گونه ها بایستی از حرارت و شوقش سرخ شود و ضربان قلب تندتر بزند؛

بایستی محتوای فرامین امام را درک و عمل نماییم تا بلکه قدری از تکلیف خود را شکرگزاری به جا آورده باشیم.

وصیت به مادرم و خواهران و برادران و اهل فامیل؛ بدانید اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست، همیشه به یاد خدا باشید و فرامین خدا را عمل کنید. پشتیبان و از ته قلب، مقلّد امام باشید، اهمیت زیاد به دعاها و مجالس یاد اباعبدالله و شهدا بدهید که راه سعادت و توشة آخرت است. همواره تربیت حسینی و زینبی بیابید و رسالت آنها را رسالت خود بدانید و فرزندان خود را نیز همانگونه تربیت دهید که سربازانی با ایمان و عاشق شهادت و علمدارانی صالح، وارث حضرت ابوالفضل (ع) برای اسلام به بار آیند. از همه کسانی که از من رنجیده اند و حقی بر گردن من دارند، طلب بخشش دارم و امیدوارم خداوند مرا با گناهان بسیار، بیامرزد.

خدایا
مرا پاکیزه بپذیر.

مهدی باکری

چند خاطره از شهید باکری

1- سال پنجاه و دو تازه دانشجو شده بودم. تقسیممان که کردند، افتادم خوابگاه شمس تبریزی. آب و هوای تبریز به من نساخت ، بد جوری مریض شدم. افتاده بودم گوشه ی خوابگاه . یکی از بچه ها برایم سوپ درست می کرد و ازمن مراقبت می کرد. هم اتاقیم نبود. خوب نمی شناختمش. اسمش را که از بچه ها پرسیدم، گفتند « مهدی باکری.»

2- رفتیم توی شهر و یک اتاق کرایه کردیم. به من گفت « زندگی ای که من می کنم سخته ها .» گفتم « قبول.» برای همه کاراش برنامه داشت؛ خیلی هم منظم و سخت گیر. غذا خیلی کم می خورد. مطالعه خیلی می کرد. خیلی وقت ها می شد روزه می گرفت. معمولا همان روزهایی هم که روزه بود می رفت کوه. به یاد ندارم روزی بوده باشد که دونفرمان دو تا غذا از سلف دانشگاه گرفته باشیم. همیشه یک غذا می گرفتیم، دو نفری می خوردیم .خیلی وقت ها می شد نان خالی می خوردیم. شده بود سرتاسر زمستان ، آن هم توی تبریز ، یک لیتر نفت هم توی خانه مان نباشد. کف خانه مان هم نم داشت، برای این که اذیتمان نکند چند لا چند لا پتو و فرش و پوستین می انداختیم زمین.

3- سال پنجاه و شش پادگان ارومیه خدمت می کردم. آمدند گفتند « ملاقاتی داری.» مهدی بود. به من گفت « باید از این جا دربری.» هر طور بود زدم بیرون. من را برد خانه ی عمه ش . کلی شیشه ی نوشابه آن جا بود . گفت« بنزین می خوایم.» از باک ژیانم بنزین کشیدم بیرون. شروع کردیم کوکتل مولوتف ساختن. خوب بلد نبودم اما مهدی وارد بود. چند تایش را بردیم بیرون  شهر و امتحان کردیم. ازش خبری نداشتم. کوکتل مولو تف هایی را هم که ساخته بودیم ندیدم . دو – سه روز بعد شنیدم مشروب فروشی های شهر یکی یکی دارد آتش می گیرد. حالا می فهمیدم چرا ازش خبری نیست.

4- همان اول انقلاب دادستان ارومیه شده بود. من و حمید را فرستاد برویم یک ساواکی را بگیریم.پیرمرد عصا به دستی در را باز کرد. گفت « پسرم خونه نیست.» گزارش که  می دادیم، چند بار از حال پیرمرد پرسید . می خواست مطمئن شود نترسیده.

5- دختر خانه بودم. داشتم تلویزیون تماشامی کردم. مصاحبه ای بود با شهردار شهرمان . یک خورده که حرف زد، خسته شدم سرش را انداخته بود پایین و آرام آرام حرف می زد. باخودم گفتم« این دیگه چه جور شهرداریه؟ حرف زدن هم بلد نیست.» بلند شدم و تلویزیون را خاموش کردم . چند وقت بعد همین آقای شهردار شریک زندگیم شد.

6- بعد از مدت ها آمده بود خانه ی ما. تعجب کردیم. نشسته بود جلوی ما حرف های معمولی می زد. مادرم هم بود. زن داداشم هم بود. همه بودند یک کمی میوه خورد و بلند شد که برود. فهمیده بودم چیزی میخواهد بگوید که نمی تواند. بلند که شد. ما هم باهاش پاشدیم تا دم در . هی اصرارکرد نیاییم . اما همگی رفتیم؛ توی راه رو به من فهماند بیرون منتظرم است . به بهانه ی خرید رفتم بیرون . هنوز سر کوچه ایستاده بود. به من گفت «آقا مهدی را می شناسی؟ مهدی باکری؟ می خواد ازت خواستگاری کنه ! به ش چی بگم؟» یک هفته تمام فکر می کردم . شهردار ارومیه بود. از سال پنجاه و یک که ساواکی ها علی شان را اعدام کرده بودند، اسمشان را شنیده بودم.

7- خواهرش بهش گفته بود «آخه دختر رو که تا حالا قیافه ش رو ندیده ای ، چه جوری می خوای بگیری؟ شاید کچل باشه.» گفته بود « اون کچله رو هم بالاخره یکی باید بگیره دیگه !»

8- از قبل به پدر ومادرم گفته بودم دوست دارید مهرم چه باشد. یک جلد قرآن و یک اسلحه . این هم که چه جور اسلحه ای باشد، برایم فرقی نداشت. پرسید « نظرتون راجع به مهریه چیه ؟» گفتم « هرچی شما بگین.» گفت « یک جلد قرآن و یک کلت کمری. چه طوره؟» گفتم « قبول.» هیچ کس بهش نگفته بود. نظر خودش را گفته بود. قبلا به دوست هایش گفت بود« دوست دارم زنم اسلحه به دوش باشد.»

9- روز عقد کنان بود. زن های فامیل منتظر بودند داماد را بینند. وقتی آمد، گفتم « اینم آقا داماد. کت و شلوار پوشیده و کراواتش رو هم زده، داره می آد.» مرتب وتمیز بود. با همان لباس سپاه . فقط پوتین هایش کمی خاکی بود.

10- هرچه به عنوان هدیه ی عروسی به مان دادند، جمع کردیم کنار هم بهم گفت « ما که اینا رو لازم نداریم. حاضری یه کار خیر باهاش بکنی؟» گفتم « مثلا چی ؟» گفت « کمک کنیم به جبهه .» گفتم « قبول ! » بردمشان در مغازه ی لوازم منزل فروشی . همه شان رادادم، ده – پانزده تا کلمن گرفتم.

11- مادرم نمی گذاشت ما غذا درست کنیم پدرم نسبت به غذا حساس بود؛ اگر خراب می شد، ناراحت می شد.تا قبل از عروسی برنج درست نکرده بودم. شب اولیکه تنها شدیم، آمد خانه و گفت « ما هیچ مراسمی نگرفتیم. بچه ها میخوان بیان دیدن . می تونی شام درست کنی؟» کته ام شفته شده بود. همان را آورد، گذاشت جلوی دوست هاش. گفت « خانم من آش پزیش حرف نداره ، فقط برنج این دفعه ای خوب نبوده وا رفته.»

12- شهردار که بود ، به کار گزینی گفته بود از حقوقش بگذارند روی پول کارگرهای دفتر. بی سرو صدا، طوری که خودشان نفهمند.

13- حمید سه ساله بود که مادرشان فوت کرد. از آن موقع نامادری داشتند. مثل مادر خودشان هم دوستش داشتند. رفتیم خانه شان ؛ بیرون شهر. بهم گفت « همین جا بشین من می آم.» دیر کرد. پاشدم آمدم بیرون ، ببینم کجاست. داشت لباس می شست؛ لباس برادر و خواهر های ناتنیش را . گفت « من این جا دیر به دیر می آم. می خوام هر وقت اومدم، یه کاری کرده باشم.»

14- شهر دار ارومیه که بود، دوهزار و هشت صد تومان حقوق می گرفت. یک روز بهم گفت« بیا این ماه هرچی خرجی داریم رو کاغذ بنویسیم، تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد بدیم به یه فقیر.» همه چی را نوشتم ؛ از واکس کفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه که حساب کردیم، شد دوهزار و ششصد و پنجاه تومان. بقیه ی پول را داد لوازم التحریر خرید، داد به یکی از کسانی که شناسایی کرده بود و می دانست محتاجند. گفت « اینم کفاره ی گناهای این ماهمون.»

15- باران خیلی تند می آمد. به م گفت « من می رم بیرون» گفتم « توی این هوا کجا می خوای بری؟» جواب نداد. اصرار کردم . بالاخره گفت « می خوای بدونی؟ پاشو تو هم بیا. » با لندروز شهرداری راه افتادیم توی شهر. نزدیکی های فرودگاه یک حلبی آباد بود. رفتیم آنجا. توی کوچه پس کوچه هایش پر از آب و گل و شل. آب وسط کوچه صاف می رفت توی یکی از خانه ها. در خانه را که زد، پیرمردی آمد دم در. ما راکه دید، شروع کرد به بد و بی راه گفتن به شهردار. می گفت « آخه این چه شهردایه که ما داریم؟ نمی آد یه سری به مون بزنه ، ببینه چی می کشیم.» آقا مهدی بهش گفت «خیله خب پدرجان . اشکال نداره . شما یه بیل به ما بده، درستش می کنیم؟» پیرمرد گفت « برید بابا شماهام! بیلم کجا بود.» از یکی از هم سایه ها بیل گرفتیم. تا نزدیکی های اذان صبح توی کوچه ، راه آب می کندیم.

16- از شهردای یک بنز داده بودند بهش . سوارش نمی شد. فقط یک بار داد ازش استفاده کردند؛ داد به پرورشگاه. عروسی یکی از دخترا بود. گفت « ماشینو گل بزنین واسه ی عروس.»

17- عملیات که شروع شد، تازه فهمیدیم صد کیلومتر از مرز را داده دست نیروهای اهل سنت. بیش ترشان هم محلی . توی جلسه ی توجیهی هم هیچ حرفی نزده بود. عین صد کیلومتر را حفظ کردند؛ با کمترین تلفات و خسات . اگر قبل از عملیات می گفت، خیلی ها مخالفت می کردند.

18- توی آبادان، رفته بود جبهه ی فیاضیه، شده بود خمپاره انداز شهید شفیع زاده دیده بانی می کرد و گرا بهش می داد ، اوهم می زد. همان روزهایی که آبادان محاصره بود. روزی سه تا گلوله ی خمپاره ی صد وبیست هم بیش تر سهمیه نداشتند. این قدر می رفتند جلو تا مطمئن شوند گلوله ایشان به هدف می خورد. تعریف می کردند ، می گفتند« یک بار شفیع زاده با بی سیم گفته بوده یه هدف خوب دارم. گلوله بده .» آقا مهدی به اون گفته بوده « سه تامون رو زده یم. سهمیه ی امروزمون تمومه .»

19- فکش اذیتش می کرد. دکتر معاینه کرد و گفت « فردا بیا بیمارستان. » باید عکس می گرفت. عکسش که آماده شد، رفتیم دکتر ببیند. وسط راه غیبش زد. توی راه روهای بیمارستان دنبالش می گشتیم. دکتر داشت می رفت. بالاخره پیداش کردم. یک نفر را کول کرده بود داشت از پله ها می برد بالا . یک پیرمرد را.

20- بقال محلشان بود. حاجی را که می دید، روبوسی میکرد و برایش حدیث میگفت. وقتی فهمید جنسش را ارزان تر از جاهای دیگر به ش می فروشد، گفت « اگه این دفعه ارزون تر از جای دیگه حساب کنی، دیگه ازت هیچی نمی خرم» پیرمرد گفت« نمی خری؟ من به هرکی بخوام ارزون تر میدم. اگه هم نخری ، حلالت نمی کنم.! »
 

21- رفته بودیم سوریه. برای دوست و آشنا سوغاتی خریده بودیم. یک ضبط صوت کوچک هم برا خودمان، همان جا توی سوریه زنگ زده بودیم ایران. گفته بودند موشک خورده نزدیکی خانه ی ما و رادیومان از بالای پنجره افتاه پایین . گفتیم حتما خراب شده. وقتی برگشتیم،دیدم رادیومان هنوز کار می کند. گفت« رادیو و ضبط صوت دوتا دوتا می خوایم چی کار؟ یه دونه هم برامون بسه.» ضبط صوت سوغاتی را دادیم به پدرش.

22- بعد از مدت ها برگشته بودیم ارومیه. شب خانه ی یکی از آشناها ماندیم. صبح که برای نماز پا شدیم، بهم گفت « گمونم اینا واسه ی نماز پا نشدن.» بعدش گفت « سر صبحونه باید یه فیلم کوچیک بازی کنی!» گفتم« یعنی چی ؟ » گفت « مثلا من از دست تو عصبانی می شم که چرا پا نشدی نمازت رو بخونی. چرا بی توجهی کردی و از این حرفا. به در میگم که دیوار بشنوه.» گفتم « نه، من نمی تونم .» گفتن« واسه ی چی ؟ این جوری بهش تذکر می دیم.یه جوری که ناراحت نشه.»گفتم « آخه تاحالا ندیده م چه جوری عصبانی می شی. همین که دهنت رو باز کنی تا سرم داد بزنی، خنده م می گیره،همه چی معلوم می شه. زشته.» هرچه اصرار کرد که لازمه، گفتم«نمی تونم خب.خنده م می گیره.» بعد ها آن بنده ی خدا یک نامه از مهدی نشانم داد. درباره ی نماز و اهمیتش.

23- بهش گفتم « توی راه که برمی گردی، یه خورده کاهو و سبزی بخر.» گفت « من سرم خیلی شلوغه ، می ترسم یادم بره. روی یه تیکه کاغذ هرچی می خوای بنویس، بهم بده.» همان موقع داشت جیبش راخالی می کرد. یک دفترچه ی یاداشت و یک خودکار در آورد گذاشت زمین . برداشتمشان تا چیزهایی که می خواستم تویش بنویسم یک دفعه به م گفت« ننویسی ها! » جا خوردم. نگاهش که کردم، به نظرم کمی عصبانی شده بود. گفتم « مگه چی شده؟ » گفت « اون خودکاری که دستته مال بیت الماله.» گفتم « من که نمی خوام کتاب باهاش بنویسم. دو – سه تا کلمه که بیش تر نیست.» گفت «نه.»

24- دیر به دیر می آمد. اما تا پایش را می گذاشت توی خانه بگو بخندمان شروع می شد . خانه مان کوچک بود؛ گاهی صدایمان می رفت طبقه ی پایین. یک روز همسایه پایینی بهم گفت « به خدا این قده دلم می خواد یه روز که آقا مهدی می یاد خونه لای در خونه تون باز باشه ، من ببینم شما دو تا زن و شوهر به هم دیگه چی می گید، این قدر می خندید؟»

25- از پنجره نگاه به بیرون کرد و گفت « بچه ها بسه دیگه ؛ دیر وقته. برین دم خونه ی خودتون» بهش گفتم « چی کارشون داری؟ بچه، بذار بازیشون رو بکنن. خوبه خودت بچه نداری ! معلوم نبود چی کار می خواستی بکنی.» گفت « من بچه ندارم ؟ من توی لشکر یک عالمه بچه دارم . هروز مجبورم به ساز یکیشون برقصم.»

26- کم تر شبی می شد بدون گریه سر روی بالش بگذارم . دیر به دیر می آمد . نگرانش بودم . همه ش با خودم فکر می کردم « این دفعه دیگه نمی آد. نکنه اسیر شه. نکنه شهید شه. اگه نیاد، چی کار کنم ؟» خوابم نمی برد. نشسته بودم بالای سرش و زار زار گریه می کردم. بهم گفت « چرا بی خودی گریه می کنی؟ اگه دلت گرفته  چرا الکی گریه می کنی! یه هدف به گریه ت بده . » بدش گفت « واسه ی امام حسین گریه کن. نه واسه ی من.»

27- توی تیپ نجف جانشینم بود. یک روز محسن رضایی آمد و گفت « می خوایم بذاریمش فرمان ده تیپ .» مخالفت کردم. حرف خودش را تکرار کرد. باز مخالفت کردم. فایده نداشت. وقتی دیدم با مخالفت کاری از پیش نمی رود، التماس کردم. گذاشتندش فرمانده تیپ عاشورا.

28- توی ماشین داشت اسلحه خالی می کرد؛ با دو- سه تا بسیجی دیگر. از عرق روی لباس هایش می شد فهمید چه قدر کار کرده . کارش که تمام شد همین که از کنارمان داشت می رفت، به رفیقم گفت « چه طوری مشد علی؟» به علی گفتم « کی بود این؟» گفت « مهدی باکری ؛ جانشین فرمانده تیپ.» گفتم « پس چرا داره بار ماشین رو خالی می کنه؟ » گفت « یواش یواش اخلاقش می آد دستت.»

نمی دونم چه سریه تا وقتی ادم بچه است میگه بزرگ بشم اما وقتی بزرگ تر میشه میگه ای کاش هنوز بچه بودم !!!!!!!! کاش بچه بودمو باز با اون شیطنت های بچگی سرگرم بودم نه با ....................................... کاش بچه بودم

تولد

به نام او که به ما زندگی عطا نمود 

وای نمی دونم چطور شروع کنم یا اصلا چی بگم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!  

پارسال همچین روزی یه پست گذاشتم که : یک سال گذشت و ................. اصلا نمی دونم این سالها چطور میاد و میره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!  

سالهایی که کلی خاطرات تلخ و شیرین توش نهفته است و امسال که .................. 

خب یک سال گذشت و ................. باز من هنوز همون حامد گذشته ام   نمی دونم چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!! ولی خشحالم که او یک سال دیگه بهم عمر داد تا ....................  

خب امروز تولدم 

مهر مادر 

دانلود

مغایرتهای زمان ما 

دانلود

خواستم خاطرات یک هفته راهیان نور را در پستهای مجزا از هم بذارم اما وقت نیست ! از اینجا شروع می کنم که رسیدیم و به اروند رفتیمو بعد شلمچه و طلائیه و بعد هویزه تو هویزه که بودیم همونجایی که دانشجویان ژیرو خط امام بودند همونجایی که سردار رشید اسلام شهید علم الهدی به شهادت رسید همونجایی که واردش میشی دلت می لرزه اونجایی که غروبش ........ زبان از وصفش عاجز ............ تو راه برگشت رفتیم دوکوهه همون حسینیه تخریب چی ها هست اونجایی که شب قبل عملیات محفل راز و نیاز گرم بود و ............... واردش که میشی جو خاصی داره اونجایی که بچه ها برا خودشون قبر درست کرده بودند و ........... همون نقطه اتصال آسمان به زمین و.............. یادش بخیر 

باقیش بمونه برا پست بعدی

کربلای ایران ........

به نام او

هیچ وقت یادم نمیره از پارسال تا امسال آرزوی رفتن به ارودی راهیان نور را داشتم و بالاخره امسال رفتم ، یه جورایی اصلا باورم نمیشه ؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!! انگار همین دیروز بود که می خواستیم بریم ، حدودا ساعت 1 صبح از دانشگاه حرکت کردیم اونطور که یادم می یاد صبح ساعت 8 پل دختر بودیم بعد از خوردن صبحانه داخل پادگان سپاه حرکت کردیم به سمت اهواز اگه اشتباه نکرده باشم بعد از اهواز رسیدیم به دوکوهه اما نموندیم و مستقیم رفتیم آبادان و داخل بیمارستان صحرایی امام علی ( ع ) موندیم و صبح رفتیم اروند- فاو همون جایی که عملیات والفجر 8 انجام شد همون جایی که بچه های ما روی اون پل متحرک زدند و ....... همون جایی که خیلی از قواص های ما را آب برد و جنازشون هم حتی پیدا نشد ....... راوی می گفت برای زدن این پل 5000 میله 12 متری را بچه ها به هم وصل کردن و پل زدن میدونی کدوم پل همونی که دنیا را به حیرت وا داشت راوی می گفت به این آروم بودن ظاهری آب توجه نکنین اروند سرعتی معادل با 70 کیلومتر در ساعت داره !!!!!!!! و بچه های ما با این سرعت اون پل را زدن و ........ بعد اروند می دونید رفتیم کجا ؟ شلمچه اونجایی که عملیات کربلای 4 و 5 انجام شد و ............. صبح فرداش رفتیم طلائیه ، همون جایی که دست علمدار خمینی حاج حسین خرازی قطع شد همون جایی که فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله سرش را ترکش برد همون جایی که عملیات خیبر انجام شد .......... همسر حاج محمد ابراهیم همت میگفت یه روز به ابراهیم گفتم حاجی چشمهات خیلی قشنگه و خدا چیزهای قشنگ را برا خودش نگه می داره و آخر هم سرش از بالای بینی رفت ....... می گفت می دونی چرا این چشمها اینقدر قشنگه ؟ چون هیچوقت به گناه آلوده نشد ! خیلی جالب بود ما روز 17 اسفند که رفتیم طلائیه و اون روز روز شهادت شهید همت بود . راوی می گفت حاجی را نمی تونستن تشخیص هویت بدن و به روایتی از روی انگشت شستش که شکسته بود تشخیص دادند یه حاج آقایی می گفت طلائیه چه طلائیه !!!!!!! واقعا راست می گفت !!!!!!!!! اونجا ادم دیوونه می شد !!!!!!!!!

ادامه اش بمونه برا یه پست دیگه الان کار دارم .

به نام او که لطفش بی نهایت است  

به امید خدا امشب ساعت ۱۰ راه می افتیم که بریم . نمی دونم حالم را چطور وصف کنم ؟؟؟؟؟؟؟ نمی دونم چی بگم ؟؟؟؟؟؟؟؟ فقط یک کلمه بیشتر نمی تونم بگم !!!!!!!! شاید شهدا دعوتم کردن که آدمم کنن !!!!!!!!!! چیزی که تا به حال بدستتش نیاوردم ( ادم بودن ) . شاید بهترین حالی که داشتم الان بوده باشه !!!!!!!!!! 

پارسال همچین روزایی حسرت از دست رفتن راهیان نور را می خوردم اما الان  یک سال گذشت و اما ؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!! خب مثل اینکه امسال حکتی هست که به این اردو برم

ملاصدرا می گوید

ملاصدرا می گوید

خداوند بی‌نهایت است و لامکان و بی زمان

اما به قدر فهم تو کوچک می‌شود

و به قدر نیاز تو فرود می‌آید، و به قدر آرزوی تو گسترده می‌شود،

و به قدر ایمان تو کارگشا می‌شود،

و به قدر نخ پیر زنان دوزنده باریک می‌شود،

و به قدر دل امیدواران گرم می‌شود...

پــدر می‌شود یتیمان را و مادر.

برادر می‌شود محتاجان برادری را.

همسر می‌شود بی همسر ماندگان را.

طفل می‌شود عقیمان را.

امید می‌شود ناامیدان را.

راه می‌شود گم‌گشتگان را.

نور می‌شود در تاریکی ماندگان را.

شمشیر می‌شود رزمندگان را.

عصا می‌شود پیران را.

عشق می‌شود محتاجانِ به عشق را...

خداوند همه چیز می‌شود همه کس را.

به شرط اعتقاد؛ به شرط پاکی دل؛ به شرط طهارت روح؛

به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.

بشویید قلب‌هایتان را از هر احساس ناروا!

و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف،

و زبان‌هایتان را از هر گفتار ِناپاک،

و دست‌هایتان را از هر آلودگی در بازار...

و بپرهیزید از ناجوانمردی‌ها، ناراستی‌ها، نامردمی‌ها!

چنین کنید تا ببینید که خداوند، چگونه بر سفره‌ی شما، با کاسه‌یی خوراک و تکه‌ای نان می‌نشیند و  بر بند تاب، با کودکانتان تاب می‌خورد، و در دکان شما کفه‌های ترازویتان را میزان می‌کند

و "در کوچه‌های خلوت شب با شما آواز می‌خواند"

مگر از زندگی چه می‌خواهید،

که در خدایی خدا یافت نمی‌شود، که به شیطان پناه می‌برید؟

که در عشق یافت نمی‌شود، که به نفرت پناه می‌برید؟

که در سلامت یافت نمی‌شود که به خلاف پناه می‌برید؟

قلب‌هایتان را از حقارت کینه تهی کنیدو با عظمت عشق پر کنید.

زیرا که عشق چون عقاب است. بالا می‌پرد و دور...

بی اعتنا به حقیران ِ در روح..

کینه چون لاشخور و کرکس است.

کوتاه می‌پرد و سنگین. جز مردار به هیچ چیز نمی‌اندیشد.

بـرای عاشق خدا، ناب ترین، شور است و زندگی و نشاط.

برای لاشخور،خوبترین،جسدی ست متلاشی

از چه هم که آب می خوریم دریا حسادت می کند ! 

این جمله ای بود که پشت یک ماشین سنگین نوشته شده بود این جمله را امروز خوندم اما مصداقش را دیروز عصر تو زندگیم تجربه کردم  ای کاش ...........

خوشبختی ما در سه جمله است
تجربه از دیروز، استفاده از امروز، امید به فردا
 
ولی ما با سه جمله دیگر، زندگی مان را تباه می کنیم
 
حسرت دیروز، اتلاف امروز، ترس از فردا
 
دکترشریعتی

حسین بیشتر از آب تشنه لبیک بود . حیف که به جای افکارش زخم های تنش را نشانمان دادند .و بزرگترین دردش را بی آبی خواندند . 

دکتر شریعتی

دیگر بتاب از افق مکه ماه من  

این جاده های شب زده را غرق نور کن  

با ذولفقار حضرت مولا بیا و بعد  

دلهای شیعه را پر حس و غرور کن

چهره گل باغ و صحرا را گلستان می کند  

دیدن مهدی هزاران درد را درمان می کند  

مدعی گوید که با یک گل نمی آید بهار  

من گلی دارم که عالم را گلستان می کند

پرسیدم....

 پرسیدم....
چطور ، بهتر زندگی کنم ؟ 

با کمی مکث جواب داد :

گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،

با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،

و بدون ترس برای آینده آماده شو .

ایمان را نگهدار و  ترس را به گوشه ای انداز  .

شک هایت را باور نکن ،

وهیچگاه به باورهایت شک نکن .

زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیکه بدانی چطور زندگی کنی .

پرسیدم ،

آخر .... ،

و او بدون اینکه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :

مهم این نیست که قشنگ باشی ... ،

قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر .

کوچک باش و عاشق ... که عشق ، خود میداند آئین بزرگ کردنت را ..

بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .

موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن ..

داشتم به سخنانش فکر میکردم که نفسی تازه کرد وادامه داد ... :

هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی کردن و امرار معاش در صحرا میچراید ،

آهو میداند که باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،

شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، که میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا  گرسنه نماند .

مهم این نیست که تو شیر باشی یا آهو ... ،

مهم اینست که با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن کنی ..

به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ... ،

که چین از چروک پیشانیش باز کرد و با نگاهی به من اضافه کرد :

زلال باش ... ،‌      زلال باش .... ،

فرقی نمیکند که گودال کوچک آبی باشی ، یا دریای بیکران ،

زلال که باشی ، آسمان در توست . 

امروز اولین میان ترمی بود که دادیم . قلنجمون در اومد همه جزوه دراورده بودند و از رو جزوه می نوشتند . جالبتر اینکه یه سوالش تو جزوه هم نبود  فکر کنم این میان ترم بدترین میان ترمی بود که دادم